دست های کوچک بچه ها ساییده می شد. با هر پرتاب زخمی به دل دست های کوچکشان می نشست اما این زخم ها درد بود… دردهایی که علاجش فقط در میان همین سیمان ها پیدا می شد… سیمان ها خالی شدند وگاری می رفت… دست ها ماندند و بلا آمدن بتن را می دیدیم
آنجا از بزرگ کارمان بنا دستور می گرفتیم پند هایی از کار را از او فرا گرفتیم......
تصاویری از بچه های بسیج کار شهر زهکلوت
.........................................................................................................................................................................................................
بچه ها بعد از اتمام کار سفره ای ساده اما باصفا چیده بودند به قول خودشان ناشتایی نوش کنند با خودم گفتم این صفا و صمیمیت را می توان در قاب کوچکی ضبط کنم..
.................................................................................................................................................................................
و درآخر شهر دار شهر زهکلوت از بچه هایی که خود جوش بسیج شده بودند به کار خیر واقعا خوش حال بود شهردار شهر زهکلوت بعد از اینکه با بچه ها در مورد کار ساخت مسجد توضیح می داد حرف به وسط آمد که ضرب المثل خودمانی از آن روز در باره کاری بود که بچه ها مرتکب شدند
ضرب المثل خودمانی از شهردار شهر زهکلوت:
<<ای یه کوتی تو آ کوتی کاتی کوتی>>